پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

دخترم! سه ماهیگت مبارک

دختر طلای ما امروز وارد ماه چهارم زندگی قشنگش شده.خاله زهرا دیشب واسه شما کیک ماهگرد پخته بود.مامانی خواست این جشن ماهگردتو تو خونه خودمون بگیره ولی خاله فاطمه که میخواست به مناسبت خونه جدیدش همه مارو شام دعوت کنه بهترین زمانو شب ماهگرد شما انتخاب کرد و همه اونجا جمع شدیم. آخه خاله فاطمه اصرار داشت که اگه من بخوام مهمون دعوت کنم شاید از دخترکم غافل شم و شما اذیت بشی. انشالله سعی میکنم ماهگردهای بعدی دخترمو تو خونه خودمون برگزار کنم.  همه چیز مثل همیشه خوب وعالی بود ولی عزیز مامان یه کوچولو آخر شب به خاطر کم خوابی بی تاب شده بود. آخه دخملی ما بس که تو سکوت و آرامش خوابیده و مامان و بابا به خاطر شما از ساعت هشت شب تو خونه خاموشی اعل...
30 بهمن 1392

اولین آموزشهای مامانی به خانم گلی!

تقریبا دو هفته ای میشه که هرروز صبح وقتی گل دخترم بعداز یه خواب جانانه و شیر خوردن حسابی، به مامانی میخنده اون وقته که مامانی باید آموزشهارو به دختر باهوشش شروع کنه. ولی قبل از اون پاهای دخترمو با روغن مخصوصش حسابی ماساژ میدم و کلی به پاها و دستهای کوچولوش ورزش میدم تا حسابی سرحال بشه....   عزیز دل مامان!  اونقدر ماساژو دوست داری که فقط به چشام نگاه میکنی و ریز ریز میخندی. بعد شروع میکنیم به صحبت کردن.  کلمات بابا ،مامان،دردر،به به و .....به دخملی یاد میدم شماهم خیلی قشنگ بعد از کلمات مدام لبهای خوشگلتو بازو بسته میکنی٬ به حساب خودت داری با مامان حرف میزنی.منم حال میکنم و بیشتر سر شوق میام.  بع...
27 بهمن 1392

پاره های تن ما در ابوظبی

پرنسس آرنیکا؛ عمه ها عاشقتن..........   دوقلوهای دوست داشتنی؛ هلاکتونیمممممممممم                                           ای کاش پیش ما بودید ...
24 بهمن 1392

اولین دیدار دیانا عسلی با اقا کامیار

جمعه شب مامان ملیحه و بابا مهدی و دیاناجونم خونه عمو حمید دعوت بودن. اقا کمال اینا هم از سمنان اومده بودن و با عمو حسین اینا همه دور هم جمع بودن. اونجا اولین دیدار دیانا با کامیار که 19 روز با هم اختلاف سنی دارن صورت میگیره. دیانا جونم مثل همیشه خانوم بوده و مامان و باباشو اذیت نکرده. گویا جمع دوستانه خیلی خوش گذشته بوده       الهی که همیشه خوش باشید. الهی که همیشه لبتون بخنده و در کنار فرشته مهربونتون همیشه شاد باشید. آمین   ...
24 بهمن 1392

دیانای ناز بابا

  دختر قشنگ بابا  روزها چه زود می گذرن و شما داری بزرگتر میشی .چه شیرینه دیدن بزرگ شدنت و چه سخته که فکر میکنم دیگه روزای سپری شده را تجربه نخواهم کرد. ولی  شیرینی با تو بودن آنقدر زیاده که امید به آینده روشنت به من شوق زندگی میده.........         دوووووووووستت دارم ...
24 بهمن 1392

بابائی خسته نباشی

دیانای مهربون مامان! یکی یه دونه مامان!     کم کم داره کلاسهای بابا تشکیل میشه و امروز بابامهدی بعداز مدتها ناهار کنارمون نیست.   راستش دخترم! بابا مهدی تو مدتی که دانشگاها تعطیل بودن و سر کار نمی رفت خیلی به مامان کمک کرد. هروقت شما دختر گلم تو بغل من آروم نمیشدی بابا میومد شما رو ازمن میگرفت و اونقدر راه میبردت و تو گوش های کوچولوت اهنگ میخوند تا خوابت میبرد. یا هروقت که من بیرون کاری داشتم یا خونه همکارام دعوت بودم خیالم راحت بود از اینکه پیش بابا جونت هستی. صبحهایی که من کم خواب بودم بابایی بعداز این که شما آخرین شیرتو میخوردی شمارو از من میگرفت تا من بخوابم و خستگی بیدار...
20 بهمن 1392

درد و دل خاله زهرا با دیاناجون

دیانای قشنگ خاله!  خاله زهرا میمیره واسه صورت گرد و قشنگت......  میمیره واسه چشمها و مژهای قشنگت.......  میمیره واسه لب و دهن ناز و خوشگلت.......   میمیره واسه خنده ها و حقون حقون کردنت.......  میمیره واسه گریه های قشنگت....... (اینقدر صدات قشنگه که نگو و نپرس) میمره واسه قد و بالات.....     دیانای عزیزم   این روزا خیلی نمیتونم بغلت کنم و قربون صدقه ات برم٬ آخه محمدمهدی خیلی حساس شده رو شما نازنینم...... فقط میتونم از دور نگات کنم و زمانی که پسرک سرش به بازی گرمه کنارت باشم......... ماشاالله هزار ماشاالله خیلی خورد...
14 بهمن 1392

اولین دیدار دیانای 72روزه با آدرینای عمه مژگان

دختر گلم!      د یروز جمعه به خاطر دیدن آدرینا کوچولو که 49روز دیرتر از شما به دنیا آمده خونه باباامیر رفته بودیم. همه عمه ها اونجا بودن و چون شمارو خیلی وقت بود که ندیده بودن حسابی از بزرگ شدن و خانم شدنت تعجب کرده بودن. اون روز هم مثل همیشه مامان و بابارو با خانمیت شرمنده کردی......... به وقتش میخوابیدی،هروقت گرسنت میشد بیدار میشدی و چند ساعتی هم بیدار بودی و به همه نگاه میکردی تا تو ذهنت تصاویرو پردازش کنی و به ذهنت بسپاری .مامان از اینکه بیدار بودی خیلی خوشحال بود. آخه دخترم٬ شما اونقدر عاشق در در هستی که به محض اینکه لباس تنت میکنیم که بریم مهمانی میخوابی و همیشه همه منتظر باز شدن چشمهای خوشگلت هستن.........
12 بهمن 1392

یک روز خوب دیگه با دخترم

دخترعزیز بابا  امروز شروع ترم جدیده.صبح که مامانی خواب بود بیدار شدی و من بغلت کردم و کلی با هم حرف زدیم و چند تا حقون حقون کردی ....... فدای با هوشیت.......راستی بابا که خوابت می کنه حق الزحمه ۲ تا بوس چاق میگیره. اگه بدونی چه حالی میده                                       عاشقتم ...
10 بهمن 1392

اولین حرفهای دیانای باهوش مامان و بابا

دختر مهربونم! دو روزی بود که مامان گاستروآنتریت شده بود و اصلا حال خوبی نداشت  ولی با دعای شما فرشته کوچولوم تونستم خودمو زودی درمان کنم   آخه اصلا دلم نمیخواست به خاطر مریضیم از دخترم غافل بشم که خدا کمکم کرد و تو مریضیم هم تونستم به دختر گلم شیر خوبی بدم.    دیانای زرنگم!   چند روزه که داری تو گریه هات و موقعی که داری واسه صحبت کردن تقلا میکنی میگی ما. این اولین حرفی که من و بابا تقریبا از 66 روزگیت شنیدیم. دیشب هم کلی با من و بابا به زبون خودت حقون حقون کردی و خستگیمونو درآوردی.        به خاطر داشتنت خدارو هزاران مرتبه شکر میکنیم ...
9 بهمن 1392